چشای من پُرِ خواهشه
نگاه تو یه نوازشه برای دلِ دیوونه
دلم بَرات پَر میکشه
صدات واسم آرامشه ، نگات مثل نمِ بارونه
دوسِت دارم ، دلم میگیره بی تو بی هوا
هر لحظه قلب من میشکنه بی تو بی صدا
عشقت تو خونَمه ، قلب تو قلب منه
هر جا تو هر نفَس دل واسه تو میزنه
بی روی جان فزایت،جانم به لب رسیده
تا در برم تو آیی،مرغ از قفس پریده
در این شب و سیاهی،آغوش تو پناهم
من صفر لامکانم ای بهتر از سپیده
این بود آرزویم در هاله ای ز امواج
من باشم و تو باشی ،ای ماه نو دمیده
ای کاش با تو بودم یک شب بدون فردا
بیمار آن نگاهم ای نور هر دو دیده
خونابه را نگه کن تا گویمت چه کردی
با قلب بی گناهم، ای عشق برگزیده
دلداده را ملامت گفتن، چه سود دارد؟
میباید این نصیحت کردن، به دلسِتانان
نگارا چشم تو ختم زمان است
که روح زندگی در آن نهان است
هر آنکس با نگاهت آشنا گشت
یقین تا روز محشر در امان است
می گویند :
عشق آن است که به او نرسی!
.
و
من می دانم چرا؟!
زیرا
در روزگار من...
کسی نیست که
زنانه عاشق شود،
و
مردانه بایستد...
گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم
نه لبخندمی زنیم نه شکایت می کنیم
فقط احمقانه سکوت می کنیم
به جز حضور تو
هیچ چیزِ این جهانِ بیکرانه را
جدی نگرفته ام
حتی عشق را


تمام خاطراتمان را مرور کرده ام
زیر همه ی اشک هایم خط کشیده ام
همه ی صبرم را “حفظ” کرده ام
فقط دعایم کن که در
“امتحان” نبودنت “رد” نشوم !

هی رفیق!
ماندگار باش ...نه یادگار....
زندگی باور آرزوهای قشنگه
من برایت آرزوهای قشنگ می کنم
تو باور کن
مــن مغـــرورم
رقیب ببینم نمیجنگم...
پا روی عشق و احساسم میگذارم
و میدان را خالی میکنم...
آهویی که به کفتار چشمک بزند
لیاقت ندارد
زیر سایه "شـــــیــر"
زندگی کند !
هر وقت برایت شعری می نویسم
یعنی دلم برای تو تنگ ست


من از آن کشم ندامت که ترا نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی


دیشب میان آینه ی شخصی خودم
دیدم که چند خط روی پیشانی من است
این چند تار موی سپیدند شاهدم
آری غم تو باعث ویرانی من است


من با جگر معاهده ی خون نوشته ام
تا آن زمان که داغ تو زندانی من است
لیلا به رفت و آمد و مجنون به خواب ناز
این قصه ی قدیم پریشانی من است


پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی
شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی


گفتند : سر زده گذر از شهر کرده دوست
چیزی که مانده است پشیمانی من است
تا حال اگر نفس ز گلو می کند گذر
از ارتباط قلبی و پنهانی من است



هجران رفیق گرم و گلستانی من است
اصلا فراق یار دبستانی من است
تا پا به پای گردش ایام می روم
بیچاره این دل است که قربانی من است


ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا


آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
چرا دل به تو دادم
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دلو جانم به تو مشغول و نظر بر چپ وراست
تا حریفان ندانند که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو بدین نعت و صفت گر خرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
سعدی
تو خواهی ماند…
مرا خود با تو سری در میان هست
وگرنه روی زیبا در جهان هست
وجدی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
مبر،ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
اگر پیشم نشینی دل نشانی
وگر غایب شوی در دل نشان هست
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟
در گریز از این زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال
بی تو من کجا روم،کجاروم؟؟
هستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
در گریز از این زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال
از طعنه جاهلان نخواهم ترسید
بر خنده این زمانه خواهم خندید
من بر سر عشق پاک خود میمانم
تا کور شود هر آنکه نتواند دید
نگارا چشم تو ختم زمان است
که روح زندگی در آن نهان است
هر آنکس با نگاهت آشنا گشت
یقین تا روز محشر در امان است
از طعنه جاهلان نخواهم ترسید
بر خنده این زمانه خواهم خندید
من بر سر عشق پاک خود میمانم
تا کور شود هر آنکه نتواند دید
.: Weblog Themes By Pichak :.